آتشی خورده به چشمم که شب روز ندارم سخن از دوست نخوانم ، خبر از دوش ندارم
همه نومید شده اُم امیدم شب و روز تو بگو خواب ندارم که بوالله ندارم
موهم و حق و توهم همه در هم مانند بارالهه که دگر تاب ندارم که ندارم
ساحت ذهن توهم زده ام مسرور است لیک باید که بمانم که بدانم که نمانم
مهنت و حرمت و تهمت همه بر من باشد تو بگو باز نمانم که نمانم که نمانم
قصه ی من شده آن گرد حرم چرخ کثیف تو بگو باز بمانم که بمانم که بمانم
این حرم بود و بوَد نان و نمک را حرمت که تو خوانم و من از خویش نخوانم که نخوانم
حاجت ما ندهی هیچ نباشد غم و لیک تو مران حد به گناهم که ندارم که ندارم
شب پر سرد من و طاقت جان سوز نظر چشم بربندم و عمرا نتوانم نتوانم
خنده ی تلخ من از گریه غم انگیز تر است کام بستنن به خدایم نتوانم نتوانم
////////////////////////////////////
پ ن 1/ من کلا نه می دونم وزن عروضی و از اینها چیه نه قائده شعر
تنها از شعر قافیه و ردیف رو می دونم که فکر نکنم تو همین چند بیت هم رعایت شده باشه اما نم تونم خودم رو مجبور کنم به خالی شدنم توی قالب
پ ن 2/ انشالله که بتونم با سلامتی برسم کربلا و حرم رو ببینم...
یا علی