اصلا دیگه توان ندارم. جای خالیش رو احساس می کردم. مادرم رو می گم. بنده خدا آخرش سکته کرد و مرد. اینقدر کله صاب مرده رو تکون نداد تا واریس گردن گرفت و رفت اون دنیا.هرچند که خیلی هم،هم صحبت خوبی نبود اما نگاههاش به من امید می داد.
روز فردا داشتم به این فکر می کردم اگه بابای واقعیم بود لان دیگ نازم می کرد نه دوباره مثل حمار باری ازم کار می کشید. آخه دیگه طاقت ندارم. دستای تاول زدم دارن درد میگین.تنها من دارم اینجا حمالی می کنم بقیه دارن مهمون داری می کننن. دردونش هم کنار دستش نشسته. خیلی برام مهم نیس که کار نمی کنه و تننها نشسته داره هی برای خودش و باباش چایی می ریزه اما دیگه نهایت اعصاب خوردیه.آخه کی از دستش راحت می شم.
همینطور نشسته بود که بهش چایی تعارف کرد. برگشت گفت:لامذهب توی اسن گرمای تند که زبون آدم از تندی شکاف می زنه چایی چیه می خوری.آره باشه ببیا می خورم. بهش گفت: چرا اینجا،چرا جای دیگه ای نرفتی،چرا مثلا نرفتی یه جای سرسبز تر. اونجا هم واسه فرار بد نبود.بهش گفت:اخه اینجا دیگه کسی اصلا جرات اومدن نداره. تازه تا آخر عمرم که نمی خوام اینجوری بشم چند مدت هستم بعد که آب از اسیاب چیز شد میرم.بهش گفت:خوب اگه تا الان پیدات نکرده بودم که شکار گرگای بیابون شده بودی مخصوصا با تیری که خورده بود به پات شغال ها تا 10کیلومتری بوی خون رو می فهمیدن.
برگشتم گفتم. این حرف ها رو ولش کن بذار بقیه ماجرا رو بهت بگم.
خلاصه یه صبح بود که مثل میشه جلوتر از همه بیدار شدم.داشتم صبحونه می خوردم و همینطور فکر می کردم. سرش رو از زیر پتو در آورد و گفت:گاوه امروز اره می زاد،حواست بهش باشه نبینم که دوباره داری سر و صدا میکنی.اصلا از همون صبح داشت بد تا می کرد.خونم رو تو خودم خوردم.یه باشه سر رفع صحبتی گفتم و رفتم .داشتم وسط حیات می رفتم که اد زد:هو هو با توام حواست باشه امروز گرگ نزن به گله.اصلا حرف تنگه نرو برو طرف دامنه.با هرهو گفتنش اعصابم بیشتر خورد می شد. چرا اسمم رو صدا نمی زنه.چرا نازم نمی کنه. مگه 18 سال داشتن .....
از چرای سر صبح برگشته بودم که دوباره خورد به چشمم. امروز قرار بود بره اما میگفت ماشینش خراب شده.داشتم چایی می خوردم برگشت گفت:هی گوساله هیچی نگفتم گفت:مگه با تونیستم گفتم: من گوساله نیستم.گفت :برا من گوساله ای به هر حال زود باش چاییتو بخور بیا برس به این گوساله که تازه زاییده.گفتم باشه.
از این فحش هاش کلافه می شدم طوری که تمام روز نارحت بودم. بعد از مادرم با تمام زجر ها داشت زنی رو می گرفت که سال ها بود از روش زندگی اون اوقم می گرفت.زن خانواده دار بود اما نه برای بچه هاشی یکی دیگه. قالتاغ و سرد مزاج.رفتارش آروم بود اما توی افکارش ولوله ای بود ناپیدا.ثانیه های حضورش آزارم میداد.دم غروب بود دیگه دم دمای آخر کار بود.لحظه ی استثنایی داشت نزدیک می شد. شروع به فریاد زدن کرد که چرا اینطور نکردی چرا اونطور نکردی.خاک تو سرت ببین بچه ام رو. ببین از تو کوچیکتره ولی چقدر عاقله. چرا رفتی بیرون مگه نگفتم که نرو بیرون. بهش گفتم:خوب چرا من از سر صبح تا بوق شگ من دارم هی دنبال کاراتم. اغ بچه تو هم که سر صبح ناشتایی می خوره دوباره می خوابه تالنگه ظهر بعدشم که نمره ی درساش رو رو هم برای اندازه گاوای خودمون نمیشه. خیلی آتیشی شد.پرید که یه تو گوشی نثارم کنه. توی زمین و هوا دستش رو گرفتم. تا حالا اینطوری جلوش رو نگرفته بودم. یه هو انگار چیزی از درونم شعله ور شد. نمی دونم چرا سر یه مسئله بی خود اینطوری شدم اما کلا می دونم ترسیدم اما یه انرژی اضافی از سال ها پیش توی بدنم بود که مثل تاول چرک دار بیرون زده شد.توی چشمام نگاه کرد. پش رو انداخت من هم با دست آزادم که داشتم علوفه برای گاوا می ریختم زدم توی گوشش.دیگه از این به بعد رو نفهمیدم اما وقتی به ریختم نگاه کردم دیدم قرمز قرمز بودن.لباسم بوی خون می داد. سریع دویدم تا دم در. همین که برسم و نرسم دیدمش. زن جدید رو. از در بیرون زدم.صدای جیغ زنک رو شنیدم تا رسیدم سر کوچه صداش اومد.بعد بود که سریع زدم به کوه. یه هفته توی کوه بودم تا اینکه برگشتم.و خودم رو معرفی کردم.
دست بند زدند و بدنم. هرچی می گفتم از خودم دفاع می کردم کسی باور نمی کرد. شدم بودم پسر ناپدر کش روستا.ناراحت نبودم ترسی هم نداشتم تنها چیزی که توی لم بود این بود که فردا می گن بی دلیل کشتش.
.........ادامه در سری بعد...........
اصلا نمی خواستم پولم رو به رخش بکشم.ولی مجبور بودم. اخه تنها روشی که می تونستم جذبش کنم و اخرین راهش رو این می دونستم. برام پول نمی ارزید. همون روز که گرفتمش....نیمیش رو همینطور دادم به گدایی سر محل.... اما گدا،!!! نگرفت... گدا با لحن عجیبش گفت :من پول یک روزم رو می خوام نه پول سالمو......کمی فکر کردم. مو های بلندش نشون می داد گدا نیس....خورجین روی دوشش نشونی از سادگی میداد. بعدا فهمیدم درویشه و نه محتاج.
افسارش رو پوکونده بود.اما هنوز دهنش زخمی و خون می داد..... اصلا می دونی....از روزی که چشمش رو به این مزرعه لعنتی خوب باز کرده .... نمی دونست پدرش کیه ....اینه یا اونه..... نه اخلاق پدری داشت نه اخلاق ناپدری،....ارتباط با این یکی براش سخت بود.می گند سر زا مرد. پدرش رو می گن. وقتی که مادرشٌ درد می گیره. پدرش مادرشٌ سوار می کنه و با قاطر میزنن به صحرا اما هنوز هیچی نرفته گرگا می پرن جلوشون. وقتی گرگا حمله می کنن پدر ش از ترس، زنشٌ تو شکاف قایم می کنه ...می گن با گرگ های بی رمق و لق و تق شاخ تو شاخ میشه وآخرین رمقش رو برا سنگ گورش خرج می کنه....
می گند اینا شایعه اس. اخه همه ی اهالی سال نو شدن. پیرمرد ها مردن و پیرزن ها هم که به هوش و هواس 100 سالگی افتادنٌ ، حرف نمی زنن. مادرش هم که تنها به گوشه ی حیاط که از پنجره ی اویزون مشخصه نگاه می کنه. هیچ وقت چشمشٌ از درخت آلبالوی ته حیاطِ بر نمی داره.
من از همون اول هم برای درس خوندن زایید شدم...ولی....مسیر تقدیره که من یه باغبون بیشترنباشم...... شاید اگه یه باغبون بودم هم حرفی.... ولی تنا سر کارگرم.....هر موقع می خواستم نطق بدم از ترس اینکه یه دفه مورد عتابش قرار بگیرم ...داد و هوار بزنه... ، از سر و روم عرق شرشر اویزون کنه دیگه حرف نمی زدم......اصلا نذاشت حتی بگم نهالای امسال سرمازده می شن..... پلاستیکا دیگه ظرفیت این همه رو نداره. .....تصفیه باید درست بشه ..... هوای تو(داخل) و بیرون مدام عوض شه.... تا خواسم حرف بزنم هوار کشید:تو چه می دونی،فکر کردی با چند تا بیل زدنُ 18 ساله شدن می تونی تجربه صد ساله پیدا کنی.فهمیدم که دیگه کارم تمومه . تمام عمرم ُباید کارگری کنم.
بچه ی جدید که می گفتن داداشمه.... بود و نبود ....قلبم ُ ریس ریس دریده بود..... بود چون می گفتن از مادرمه.... اما نبود چون حتی تا 2/5سال از 2 سال شیرخوارگیش رو شیر خورد. مادرم تا زنده بود و نمرده بود.... که پوسیدن و حرف نزدن با مردن فرقی نداره.....می گفت: .......من تنها 1 سال شیر خوردم وبقیش رو از شیر این و اون خرجم کردن... .. می گفت:حتی شایدم توی ته ناخوداگاه ذهنم یه تصویرایی از شیر بز رو بینم.و بود و نبود. چون تا 5 درس خوندم و کار کردم...اما اون..... کار نکرد و درس خوند.
اینا بود که باعث شد طلسم را بشکنم و اون حادثه....
حادثه سختی بود. شاید گفتنش برام سخت تر باشه.....
خسته بود.ترسیده بود. از بی صدایی اطراف.توی ته بی صدایی صداهایی می اومد که ترسش بیشتر میشد.میگفتن صدا نبوده و دیوونه شده.... اما می دونی صدا بود......شایدم جنای (جن) قاپ زن توی کنج اون جا با هم گرم گرفتن ُحال و احوال می پرسن... شایدم نظریه لاموت فی صوت بوده که تموم غده های بدنش رو وادار کرده ، تا برا غرق نشدن توی دریای سکوت تموم اب ذخیرشون رو بیرون بریزن.گه گاهی توی انتهای جنگل ذهنش یه نوع خاصی از درختا بود. بی مورد داشت صدا های وحشتناک رو میشنید.می گفتن دیوونه شده اما حقیقت داشت. با چشمون خودش دیده بود.
خنده های تلخشُ یادمه......وقتی می خندید فکر می کردی که با توِ ِِ.....اما چشماتو گرد می کردی تو چشماش میدیدی این فوندانسیون صورتشه که باعث شده این شکلی باشه..... اصلا....می دونی....توی انتهای قلبش حتی یه کورسو هم نبود.....اگه تخطی که از دید اون غیر مجاز بود می دید محکوم بودی که تمام بار یک فصل مزرعه رو به کمر بکشی.اصلا دوست نداشت پیشرفت رو ببینه اصلا نمی خواست چشمش رو باز کنه......مادرش هم از ترس و شاید حق شوهر و همسری چیزی نمی گفت ......شایدم 7 تا خواهر و 5 تا برادر تعداد زیادی باشه..... اما اگه میون این چند تا تنها تو تک باشی سختته...... اون تنها به خطاهایی که تموم بچه های محل توی اون سنشون انجام می دادن.......حتی می گن که گفتن گروهی که به اونا روان دان می گن به اون اعتقاد دارن و لازم و ملزوم می دونن.....اما نه!!! .....براش هیچه....خطا نبود فکر بود.... فکر نبود عمق بود..... عمق نبود انتها بود.....حتی این دفعه آخری که یادشه......
مردم که عقلاشون تموم تو چشماشونه. چشمشون هم که ماشالله ماشالله کوره و عقلشونُ رو هم زایل کرده..... هر وقت می خوای صحبت کنی می گن.... پوزت کجه.....نه!!.... پوز من کج نیس.... خلاف فوندانسون پوز اون برادرای بی برادر و خواهرای بی خواهرم بود.....آخه من تک پسر مامان بودم وتک پسر و دخترش بودم...هم براش پسر بودم و هم دختر....مطرود می کردن که چرا فوندانسون صورتت با اونا فرق داره. که چرا از 5 سال درس خوندنم حتی کتابای شکسپیر رو به راحتی می خوندم اما اونا...اما اونا.... حتی توی ایران اباد و پیچ و خم های بیشاپور گیر کردن......اصلا نمی دو نم پس برا چی می گفتن داستان حملت رو برامون بخون.....اخه تا می خوندی داد و هوار که چرا خوندی.....نمی خوندی هم که.... سر صحبت رو باز می کردن تا می اومدم بگم فحشم می دادن.....
....... ادامه در سری بعد......