سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :8
بازدید دیروز :1
کل بازدید :73391
تعداد کل یاداشته ها : 61
103/9/4
4:9 ع


حدود چند سال بود که کلا چیزی به نام خانواده رو از یادم رفته بود. یادمه که چنان غرق در کار های تشکلی بودم که 5 عید یا روز های تابستون هم کارهای تشکیلاتی می کردم. پنجشنبه جمعه ها هم که ماشا.. دیگه خونه نمی رفتم. هر چند که خونه 10 کیلومتر تا مرکز شهر فاصله داشت.یادمه قبل از سفر حج بود که بابام پیام داد یا میای یا به زور بیارمت خونه.

 

اما بعد از اینه از تشکل و کار های تشکلی کناره گیری کردم مزه زندگی رو فهمیدم. وقتی میری خونه و یه سفر دسته جمعی یا تفریحی میری اطراف حالت سر جاش میاد.

 

روزهای آخر بابام که از این رفتنم به خونه تعجب کرده بود گفت: بیا وسایلت رو بردار و بیا خونه دیگه نرو دانشگاه خوابگاه. راحت صبح بلند شو برو سر کلاس و عصر هم برگرد.

 

کلا این سه هفته که رفتم خونه 2 هفتش بیرون بودم که چند تا عکس ازش دارم. یادمه سال اول که اومدم دانشگاه زمانی نبود که من با خانواده آخر هفته بیرون نباشیم. نمی دونم الان وبلاگ مربوط به رشتم  باشه یا نه که مال خودم بود اما اگر عکس هاش همه از خودم بود و خودم با گوشیم که ان 70 بود می گرفتم که توی یه سفر رفت تو آب و به زندگیش خاتمه داد.ولی کلا فهمیدم سم خونه از نوش داروی دانشگاه هزار بار بهتره.

 

عکس هاش رو آپ می کنم.

 

کلا من عقیده دارم باید کار های تشکلی با تفریحات سالم باشه  یا اینکه حداقل هر چند روز یا هر 2 هفته ای یک بار به خانواده سر بزنیم. کار تشکلی یه مستحبه اما صله رحم یه توصیه به شدت تاکید شده است.واقعا خونه جای خوبیه.

 

عکس2

عکس3

عکس4

عکس5


90/3/6::: 7:17 ع
نظر()
  
  

اصلا دیگه توان ندارم. جای خالیش رو احساس می کردم. مادرم رو می گم. بنده خدا آخرش سکته کرد و مرد. اینقدر کله صاب مرده رو تکون نداد تا واریس گردن گرفت و رفت اون دنیا.هرچند که خیلی هم،هم صحبت خوبی نبود اما نگاههاش به من امید می داد.

روز فردا داشتم به این فکر می کردم اگه بابای واقعیم بود لان دیگ نازم می کرد نه دوباره مثل حمار باری ازم کار می کشید. آخه دیگه طاقت ندارم. دستای تاول زدم دارن درد میگین.تنها من دارم اینجا حمالی می کنم بقیه دارن مهمون داری می کننن. دردونش هم کنار دستش نشسته. خیلی برام مهم نیس که کار نمی کنه و تننها نشسته داره هی برای خودش و باباش چایی می ریزه اما دیگه نهایت اعصاب خوردیه.آخه کی از دستش راحت می شم.

همینطور نشسته بود که بهش چایی تعارف کرد. برگشت گفت:لامذهب توی اسن گرمای تند که زبون آدم از تندی شکاف می زنه چایی چیه می خوری.آره باشه ببیا می خورم. بهش گفت: چرا اینجا،چرا جای دیگه ای نرفتی،چرا مثلا نرفتی یه جای سرسبز تر. اونجا هم واسه فرار بد نبود.بهش گفت:اخه اینجا دیگه کسی اصلا جرات اومدن نداره. تازه تا آخر عمرم که نمی خوام اینجوری بشم چند مدت هستم بعد که آب از اسیاب چیز شد میرم.بهش گفت:خوب اگه تا الان پیدات نکرده بودم که شکار گرگای بیابون شده بودی مخصوصا با تیری که خورده بود به پات شغال ها تا 10کیلومتری بوی خون رو می فهمیدن.

برگشتم گفتم. این حرف ها رو ولش کن بذار بقیه ماجرا رو بهت بگم.

خلاصه یه صبح بود که مثل میشه جلوتر از همه بیدار شدم.داشتم صبحونه می خوردم و همینطور فکر می کردم. سرش رو از زیر پتو در آورد و گفت:گاوه امروز اره می زاد،حواست بهش باشه نبینم که دوباره داری سر و صدا میکنی.اصلا از همون صبح داشت بد تا می کرد.خونم رو تو خودم خوردم.یه باشه سر رفع صحبتی گفتم و رفتم .داشتم وسط حیات می رفتم که اد زد:هو هو با توام حواست باشه امروز گرگ نزن به گله.اصلا حرف تنگه نرو برو طرف دامنه.با هرهو گفتنش اعصابم بیشتر خورد می شد. چرا اسمم رو صدا نمی زنه.چرا نازم نمی کنه. مگه 18 سال داشتن .....

از چرای سر صبح برگشته بودم که دوباره خورد به چشمم. امروز قرار بود بره اما میگفت ماشینش خراب شده.داشتم چایی می خوردم برگشت گفت:هی گوساله هیچی نگفتم  گفت:مگه با تونیستم  گفتم: من گوساله نیستم.گفت :برا من گوساله ای به هر حال زود باش چاییتو بخور بیا برس به این گوساله که تازه زاییده.گفتم باشه.

از این فحش هاش کلافه می شدم طوری که تمام روز نارحت بودم. بعد از مادرم با تمام زجر ها داشت زنی رو می گرفت که سال ها بود از روش زندگی اون اوقم می گرفت.زن خانواده دار بود اما نه برای بچه هاشی یکی دیگه. قالتاغ و سرد مزاج.رفتارش آروم بود اما توی افکارش ولوله ای بود ناپیدا.ثانیه های حضورش آزارم میداد.دم غروب بود دیگه دم دمای آخر کار بود.لحظه ی استثنایی داشت نزدیک می شد. شروع به فریاد زدن کرد که چرا اینطور نکردی چرا اونطور نکردی.خاک تو سرت ببین بچه ام رو. ببین از تو کوچیکتره ولی چقدر عاقله. چرا رفتی بیرون مگه نگفتم که نرو بیرون. بهش گفتم:خوب چرا من از سر صبح تا بوق شگ من دارم هی دنبال کاراتم. اغ بچه تو هم که سر صبح ناشتایی می خوره دوباره می خوابه تالنگه ظهر بعدشم که نمره ی درساش رو رو هم برای اندازه گاوای خودمون نمیشه. خیلی آتیشی شد.پرید که یه تو گوشی نثارم کنه. توی زمین و هوا دستش رو گرفتم. تا حالا اینطوری جلوش رو نگرفته بودم. یه هو انگار چیزی از درونم شعله ور شد. نمی دونم چرا سر یه مسئله بی خود اینطوری شدم اما کلا می دونم ترسیدم اما یه انرژی اضافی از سال ها پیش توی بدنم بود که مثل تاول چرک دار بیرون زده شد.توی چشمام نگاه کرد. پش رو انداخت من هم با دست آزادم که داشتم علوفه برای گاوا می ریختم زدم توی گوشش.دیگه از این به بعد رو نفهمیدم اما وقتی به ریختم نگاه کردم دیدم قرمز قرمز بودن.لباسم بوی خون می داد. سریع دویدم تا دم در. همین که برسم و نرسم دیدمش. زن جدید رو. از در بیرون زدم.صدای جیغ زنک رو شنیدم تا رسیدم سر کوچه صداش اومد.بعد بود که سریع زدم به کوه. یه هفته توی کوه بودم تا اینکه برگشتم.و خودم رو معرفی کردم.

دست بند زدند و بدنم. هرچی می گفتم از خودم دفاع می کردم کسی باور نمی کرد. شدم بودم پسر ناپدر کش روستا.ناراحت نبودم ترسی هم نداشتم تنها چیزی که توی لم بود این بود که فردا می گن بی دلیل کشتش.

 

 .........ادامه در سری بعد...........

 


  
  
پیامهای عمومی ارسال شده
+ و غباری از دل و خدایی که در این نزدیکی است
+ با سلام.با مطلب جدیدی به روزم. یا علی