سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :33
بازدید دیروز :1
کل بازدید :73416
تعداد کل یاداشته ها : 61
103/9/4
8:21 ع

روشنفکر بازی

وقتی خدا دوباره بازیچه می شود.   وقتی که صورت لم یزرعش کثیف میشود. وقتی که تک سیگار دود شده در دهان  دوای درد شهیر می شود.

وقتی که انکار قدرت او   تنها برای دقایقی فقیر می شود. وقتی تمام طلوعش همین و بس  ،کمکم خدای خودش را اسیر می شود.

وقتی برای دمی هم شده   بازم برای خدا امیر میشود. اینجا برای کمی مشهور شدن   انکار هستی او ،  پنیر  میشود.

اینجا برای طلوع زمین گیر ،  الطاف حضرت حق بی نسیب می شود.

تنها برای لحظه ای هم شده   شاعر جفنگ گفته و بی رقیب می شود.

شاید طلیعه ی فردای خود  شود       آنجا که  خالق انسان  غریب می شود.

آنجا برای همه مردست ولی     تنها برای ماست که خدا  امیر میشود.

 

ماندن یا نماندن

 

شاید برای همین است زندگی     چوبی میان چرخی خمیر میشود.

اصلا همین نفس ، ماندن من است     تا اخرین نفس کسی اسیر می شود.

دامی که بر تن خورشید بسته اند.  امروز نسیب تنی نحیف میشود.

اینجا طلوع همه ، رنگ قرمز است.      اما طلوع من  است که  غلیظ می شود.

اینجا تمام جنس ها نازک اند     تنها خیال من است که ضخیم می شود.

چشمان خسته را که  شبانی  نداده اند.   اینجا برای من است  که نمیر  می شود.

من روی حرفهای خدا بسته ام امید           گرنه که تابه سحر ناامید می شود

خسته میان نفس ها زدن      گفتند بیا که کسی مریض می شود.

رفتم به بستر او مردنم گرفت      بستر برای من است که تمیز میشود.

سرمای مردن من  شروع شد.     انجا که دست پرآب ،  کویر میشود.

اینجا برای لحظه ای هم سکوت شد..    تشییع پیکری است که غریب میشود

یک ان برای تششیع پیکرش      گفتند که فاتحه هم بی نسیب میشود

یک آن میان ماندن و رفتن نمان بمان     اینجا کبوتر من است اسیر میشود.

 یاعلی

/////////////////////////////////////////////////////

پ ن ها///

چنان خسته ام که خلاصش کردم. دو تا از شعرای چند مدت پیشمه.

امشب جشنی به مناسبت میلاد حضرت زهرا بود. کفشم رو داده بودم افغانیه برام میخ بزنه. یکی از میخ ها صاف اومده بود بالا.

بعد جشن که پام رو نگاه کردم حداقل 5 (بابا نیم سانت من یادم رفته / رو بزارم حالا گفتم  ملت می خونن میگن میخه از رو پام زده بیرون.) سانت سوراخ شده بود و خون می اومد.

درگیری اخر هم با پسری که گیر داده بود بستنی جشن رو میخوام و تا بستنی نیاری من نمیرم خودش داستانی بود.

2-  امروز بعد از کلاسم بیکار شدم وسری به شب شعری زدم که توی تالار فجر بود. عده ای که اونجا بودند کلا از تریپ های روشنفکربازی ها بودن با شعر های درپیتی که نمی شد گفت شعر بود و عده ای هم سیاسی و ....

در اخر برنامه داور به قولی شب شعر گفت که ادبیات کهن باید یه تاریخ بشه.نه یک ادبیات.

من یه تیکه از حرفاش رو طبق گفته های قبلیم قبول داشتم و اون هم نگنجیدن در قالب بود اما اینکه بیایم و برای بالا بردن شعر نو شعر کهن وزیبا رو بیخیالش بشیم حرکت غیر منطقیه.میگفت ما باید به سعدی ها و حافظ ها حالی کنیم که اونها تاریخ شدن و توی این میدون شاعرهای جدید تری داریم. حتی می گفت از سهراب و نیما هم باید گذشت.(طرف جوگیر شده بود.)

 

 


91/2/27::: 1:47 ص
نظر()
  
پیامهای عمومی ارسال شده
+ و غباری از دل و خدایی که در این نزدیکی است
+ با سلام.با مطلب جدیدی به روزم. یا علی