سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :4
بازدید دیروز :27
کل بازدید :72548
تعداد کل یاداشته ها : 61
103/2/30
3:15 ص

تق تق تق

تازه همین دیروز نعلش را عوض کرده بود. همین دیروز پیش همین برادر دینیمان که سرتاسر شهر را پر کرده اند. و اگر نبود این ام القرا ...

داشت کم کم کمان کف پایش شروع به ترکیدن می کرد. گاهی لیز می خورد و نزدیک بود از عرش به فرش بیفتد.

کمان کف پایش دیگر توان چله های راهروی این اداره و آن اداره و این اتاق و آن اتاق را نداشت.آن قدر غم داشت که دیگر این تیر های غیب بر تنش پشه وار و ویز ویز کنان رد شود. اما دیگر طاقتش تاب شده بود. تابی که هر لحظه امکان داشت از هوا با معلق زدنی نفسش را در بیاورد و تقدیم همان جناب موت المیوت کند.

آخر دلش را به دریا زد و رفت پبش همین برادران دینیش که کفشش را وصله بزنند.

الان دیگر این صدای تق تق نمی آمد اما انگار چیزی اذیتش می کرد.

دیگر ارام راه می رفت و عادت کرده بود پشت پایش را مقدمتر از کف پایش زمین نگذارد..

همین دیروز بود که نعل ها را عوض کرده بود که دوباره صدای کف پایش شروع شد.

می گفت : تو با این کفش ها چه می کنی که این طور داغونه. نمی تونی درست راه بری.

او هم دیگر حوصله اش از این کفش ها بهم  خورده  بود. می گفتند تولید ترکیه است.همین ترکیه که تا دروز لائیک بود و امروز دائیه دار اسلام شده.

خسته تر از آن بود که شاید یک عصر مرده و خسته را  با این تن نحیفش از لجن زار  عادت کردن نجات دهد.

 

........................................................................................................................

داشت راستش را می گفت.

دست خودش نبود. انگار همین دیروز بود و آشنایی همین چند ساعته.

تا قاضی خواست چماق زرینش را روی میز بکوبد

آقای قاضی همه مرا می شناسند. تا همین دیروز داشتم برایشان بار می بردم.

خروار داشتم برایشان آن پرونده هایی را که هیچ کدامشان راضی به تحمل یک ورقش را نداشتند.

همان بوی الکل کثیفی که تا دروز تمام جسم خسته ام را نابود می کرد.

حالش خوب نبود اما راست می گفت.

جز او دیگر کسی ندیده بود جسدی را که او از روی زمین بر می داشت.تن خسته ای را که تا همین دیروز پایش با کلاچ ماشین جوش سرد می خورد تا دنبالش توی همین خیابان هایی که تا چشمت را وا می کنی میبینی در یکی از بمبست هایش گرفتارش شدی میگشت.

خسته بود اما راستش را می گفت. منگ زده بود.زنگ زده بود و آثار دستش روی شاسی موبایل او که تازه دم دم های آخرش عمرش بود  و به هزار زور و نفسی داشت خودش را از خواب بی موقع نجات میداد. اما نشد

.............................................................................................

موبایل را که اوردند برای شهادت. تمام اسرار .............

سلام.

سلام.

الان کجایی؟

تو چی کار داری!!! زیر همین سقف آسمون.

مگه بهت نگفته بودم دیگه دوست ندارم بری و بیای

بوق .....................

دیگر هیچ چیزی مشخص نبود.

صدا قطع شد اما باز هم تمام حقیقت نبود.

چراغ های ترافیک را که برای شهادت آوردند.

سلام.

سلام

الان کجایی؟

تو چی کار داری؟ زیر همین سقف آسمون.

مگه بهت نگفته بودم دیگه دوست ندارم بری و بیای

دستش را از پشت گرفت و سریع کشید

او هم دستش را می کشید..

درگیر شدند. داشتند به هم فحش می دادند

و  از کادر خارج شدند.

داشت راستش را می گفت . حالش خوب نبود.

قبل از انکه با فحش و ناسزا بزنندش با همان چوب دستی مرحوم حالش را جا آورده بودند.

این تیر اخری عجب تیری بود که صدایش را تمام موبایل ها دنیا ثبت کرده بودند.

 

 

 

 


91/3/11::: 3:19 ع
نظر()
  
پیامهای عمومی ارسال شده
+ و غباری از دل و خدایی که در این نزدیکی است
+ با سلام.با مطلب جدیدی به روزم. یا علی